صفحات: << 1 2 3 4 5 6 ...7 ...8 9 10 11 12 >>
هفته وحدت
فاصله میان ۱۲ ربیع الأول که سالکَرد ولادت بیامبر اکرم (ص) بنا بر روایات أهل سنت تا ۱۷ ربیع الأول که تاریخ ولادترسول الله محمد صلى الله علیه و آله بنا بر روایات موجود در شیعه است ، از سوی امام خمینی ره ، به عنوان هفته وحدت نامکَذاری شده است . ارکَانی رسمی هم با نام ( مجمع تقریب بین مذاهب اسلامی ) رسما الان در حال فعالیت هست ( ابتدا زیر نظر سازمان فرهنکَـ و ارتباطات بود اما اکنون جند سالی است که به شکل مستقل کار می کند و از این سازمان جداشده است ، و هر ساله کنفرانسهایی برگزار می کند ، که کنفرانس بین المللی وحدت در هفته وحدت هر ساله در تهران برکَذار می شود و علمای بزرکَـ را از کشورهای مختلف دور هم جمع می کند . و همواره از شخص مقام معظم هبری تا همه مسؤلین این مملکت تأکید دارند که وحدت میان مسلمانان باید ایجاد شود و عوامل تفرقه خشکانده شود. به امیدروزی که به این آرزوی دیرینه قرآن،اسلام،پیامبر ،امام ،رهبروهمه مسلمین جامه عمل پوشانده شود پس به پیش بسوی وحدت واتحاد اسلامی در برابر کفر وشرک و نفاق و استکبار و استثمار..
تاریخ هفته وحدت
دوازده تا بیست ودو ربیع الاول هفته وحدت امت اسلامی نام گذاری شده است .
دلیل نام گذاری هفته وحدت چیست
1_به دلیل این که دین اسلام دین کامل و تحریف نشده یکتاپرستی است.
2-برای حفظ وحدت میان اهل سنت وشیعه که در زادروز رسول ا… اتفاق نظرندارند.
3-برای این که قرآن کتابی است آسمانی و جامع که برای راهنمایی همه بشریت نازل شده.
4-به دلیل پیروزی انقلاب اسلامی که مدیون وحدت امت اسلامی است هفته وحدت، هفته ی پیمان با راه اسلام و خطامام فقیه مان و میثاق با خون شهیدان است.
سخنان مقام معظم رهبر ی در مورد هفته وحدت
«وحدت اسلامی» و اتحاد بین مسلمین از جمله اصلیترین و بنیادیترین موضوعات در اندیشهی سیاسی و فرهنگیرهبرمعظم انقلاب اسلامی است. اهمیت این موضوع نزد آیت الله خامنه ای تا آنجاست که ایشان وحدت اسلامی را به عنوان«مسألهای استراتژیک» و نه تاکتیکی معرفی نموده و همواره علما، روشنفکران، برجستگان سیاسی و آحاد امت اسلامی رابه وحدت ذیل دستورات وآموزههای قرآن کریم و ارادت و محبت به پیامبر اسلام حضرت محمد(صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) دعوت کردهاند.
در اندیشهی مقام معظم رهبری اتحاد مسلمانان و پرهیز آنان از اختلاف و تفرقه، زمینهای مساعد برای «ایستادگی جمعی در برابر زورگوییهای نظام سلطه» و «دفاع از منافع و حقوق ضایعشدهی جهان اسلام» به شمار میآید.آنچه در ادامه میآید گزیدهای از بیانات رهبر انقلاب اسلامی دربارهی وحدت اسلامی است:
1.وحدت اسلامی به معنای انصراف از عقاید خاص نیست
مراد ما از وحدت اسلامى، یکى شدن عقاید و مذاهب اسلامى نیست. میدان برخورد مذاهب و عقاید اسلامى و عقایدکلامى و عقاید فقهى - هر فرقهاى عقاید خودش را دارد و خواهد داشت - میدان علمى است؛ میدان بحث فقهى است؛ میدان بحث کلامى است و اختلاف عقاید فقهى و کلامى مىتواند هیچ تأثیرى در میدان واقعیت زندگى و در میدانسیاست نداشته باشد. مراد ما از وحدت دنیاى اسلام، عدم تنازع است: «ولاتنازعوا فتفشلوا». تنازع نباشد، اختلاف نباشد.
اتحاد مسلمین، به معناى انصراف مسلمین و فِرَق گوناگون از عقاید خاص کلامى و فقهى خودشان نیست؛ بلکه اتحادمسلمین به دو معناى دیگر است که هر دوى آن باید تأمین بشود: اول این که فِرَق گوناگون اسلامى (فِرَق سنى و فِرَق شیعه) - که هر کدام فِرَق مختلف کلامى و فقهى دارند - حقیقتاً در مقابله با دشمنان اسلام، همدلى و همدستى و همکارى و همفکرى کنند. دوم این که فِرَق گوناگون مسلمین سعى کنند خودشان را به یکدیگر نزدیک کنند و تفاهم ایجاد نمایند و مذاهب فقهى را باهم مقایسه و منطبق کنند. بسیارى از فتاواى فقها و علما هست که اگر مورد بحث فقهىِ عالمانه قرار بگیرد، ممکن است با مختصر تغییرى، فتاواى دو مذهب به هم نزدیک شود.
2.وحدت یعنی ایستادگی متحدانه در برابر دشمن مشترک
امروز منطقه جغرافیایى مسلمانان، مهمترین مناطق عالم است. کشورهاى آنها از لحاظ طبیعى، جزو ثروتمندترین کشورهاى عالم است. امروز دروازه آسیا به اروپا، دروازه اروپا به آسیا و آفریقا، آفریقا به اروپا و آسیا، متعلّق به مسلمانان است. این منطقه سوقالجیشى و سرزمینهاى بابرکتى که در اختیار مسلمانان است، امروز حامل و حاوى امکاناتى چون نفت و گاز و امثال اینهاست که بشر براى تمدّن خود، به صورت روزمرّه به آن احتیاج دارد. یک میلیارد و چند صدمیلیون نفر مسلمان هستند؛ یعنى بیش از یک پنجمِ مردم دنیا. این همه جمعیت، در چنین منطقهاى؛ آن هم با برافراشته شدن پرچم اسلام در قلب این منطقه - یعنى در ایران اسلامى که امروز قلب و مرکز اصلىِ دنیاى اسلام است - چرا باید از این استفاده نشود؟ این، یک امکان بزرگ در اختیار مسلمانان است
وقتِ آن رسیده است که دنیاى اسلام به خود آید و اسلام را به عنوان صراط المستقیم الهى و راه نجات انتخاب کند و در آن، با استحکام قدم بردارد. وقت آن رسیده است که دنیاى اسلام، اتّحاد خود را حفظ کند و در مقابل دشمن مشترکى که همه گروههاى اسلامى، آسیب آن دشمن را دیدهاند - یعنى استکبار و صهیونیسم - به طور متّحد بایستد، شعارهاى واحدى بدهد، تبلیغ واحدى بکند و راه واحدى را بپیماید. انشاءاللَّه مورد تأیید پروردگار و مورد حمایت قوانین و سنن الهى هم خواهد بود و پیش خواهد رفت.
وحدت مسلمین؛ مسأله استراتژیک هدف از این کار آن است که با شعار وحدت مسلمین، که شعار درست و ضرورىیى هم است و من از قدیم این اعتقاد و تفکر را داشتم و دارم و آن را یک مسألهى استراتژیک مىدانم - یک مسألهى تاکتیکى و مصلحتى هم نیست که حالا بگوییم مصلحت ما ایجاب مىکند که با مسلمین غیر شیعه ارتباطات داشته باشیم - مسلمانان، بتدریج این اختلافات مذهبى و طایفهیى را کم کنند و از بین ببرند؛ چون در خدمت دشمنان است. ما با این انگیزهى صحیح، مسألهى وحدت مسلمین را در جمهورى اسلامى، یک مسألهى اساسى قرار دادهایم. امام بارهافرمودند، ارگانهاى مختلف جمهورى اسلامى نیز بر این اساس برنامهریزى و طراحى و تلاش کردند و ماها هم سخنرانى کردیم.
«هفته ی وحدت بر مسلمانان جهان مبارک باد»
اینجا صدای آهنگهای پاپ لس آنجلسی و غرب زده آن قدر بلند است که فریادهای «حاج مهدی باکری» به گوش نمی رسد!!!
اینجا ایران قرن ۲۱ است!!!
اینجا همه «حاج ابراهیم همت» را با اتوبان همت می شناسند!!!
اینجا ایران قرن ۲۱ است!!!
اینجا بر دیوارهای شهر روی عکس شهید ، پوستر تبلیغاتی می چسبانند!!!
اینجا ایران قرن ۲۱ است!!!
اینجا نام شهید را برای اینکه بچه ها خشونت طلب و جنگ طلب بار نیایند از کوچه ها برداشته و نام نگین و جاوید می گذارند!!!
اینجا ایران قرن ۲۱ است!!!
اینجا ستارگان درخشان هالیوود آنقدر زیاد شده اند که دیگر کسی ستارگان پرفروغ کربلای ایران را نمی بیند!!!
اینجا ایران قرن ۲۱ است!!!
اینجا دیگر شهدا زنده نیستند و در پیچ و خم های عصر ارتباطات، به خاک سپرده شده اند!!!
اینجا ایران قرن ۲۱ است!!!
اینجا دیگر کسی نمی خواهد گمنام بماند، همه به دنبال کسب نام هستند!!!
اینجا ایران قرن ۲۱ است!!!
اینجا جانبازان موجی را از اجتماع دور نگه می دارند تا آسیبی به افکار عمومی نرسانند!!!
اینجا ایران قرن ۲۱ است!!!
اینجا خرمشهر دیگر خونین شهر نیست، خرمشهر دیگر ۳۶ میلیون جمعیت ندارد!!!
اینجا ایران قرن ۲۱ است!!!
اینجا کسی نمی داند، مهدی باکری در وصیت نامه خود از خدا خواسته بود جسدش برنگردد و تکه ای از زمین را اشغال نکند!!!
اینجا ایران قرن ۲۱ است!!!
اینجا دشمن در خانه های ماست، دیگر کسی حاضر به نبرد با دشمن نیست!!!
اینجا ایران قرن ۲۱ است!!!
اینجا کسی نمی خواهد با صدای الله اکبر، لرزه بر تن دشمن بیاندازد!!!
اینجا ایران قرن ۲۱ است!!!
اینجا در پناه میز هستیم، دیگر کسی پشت خاکریز پناه نمی گیرد!!!
اینجا ایران قرن ۲۱ است!!!
اینجا جانباز شیمیایی، به خاطر نداشتن پول، در بیمارستان پذیرش نمی شود و شهد شهادت می نوشد!!!
اینجا ایران قرن ۲۱ است!!!
اینجا کسی نمی داند، شب عملیات خیبر حاج مهدی باکری، برادرش حمید باکری را جاگذاشت و رفت!!!
اینجا ایران قرن ۲۱ است!!!
اینجا کسی نمی داند، مهدی زین الدین، رتبه چهار کنکور سراسری را داشت!!!
اینجا ایران قرن ۲۱ است!!!
اینجا کسی نمی داند، تکه های پیکر شهیدی را درون گونی برای خانواده اش فرستاده بودند!!!
اینجا ایران قرن ۲۱ است!!!
اینجا روسری ها هر روز کوچکتر می شود و مانتو ها هر روز کوتاهتر و تنگتر!!!
اینجا ایران قرن ۲۱ است!!!
اینجا دخترها پسر شده اند، پسرها دختر شده اند، مردان بی غیرت شده اند، زنان بی حجاب شده اند!!!
اینجا ایران قرن ۲۱ است!!!
اینجا دیگر کسی، احترامی برای چفیه شهدا قایل نیست!!!
اینجا ایران قرن ۲۱ است!!!
اینجا دعای عهد را فراموش کرده ایم، زمان ندبه و سمات را گم کرده ایم!!!
اینجا ایران قرن ۲۱ است!!!
اینجا برای زیبا سازی شهرها، میلیونها هزینه می شود
اینجا ایران قرن ۲۱ است!!!
اینجا در هر کجای این سرزمین خونین اسلامی، حقیقت به مسلخ مصلحت می رود!!!
اینجا ایران قرن ۲۱ است!!!
کاروانی از سرخس اومدند پابوس امام رضا(ع) ، یه مرد نابینایی تو اونها بود، اسمش حیدر قلی بود.
اومدند حرم امام زیارت کردند و از مشهد خارج شدند و در منزلیه مشهد اُطراق کردند، و به اندازه یه روز راه از مشهد دور شده بودند.
شب جوونها گفتند بریم یه ذره سر به سر این حیدر قلی بذاریم خستهایم، بخندیم و سرگرم بشیم!
کاغذهای خالی برداشتن گرفتند جلوشون هی تکون میدادند، بعد به هم میگفتند ، تو از این برگهها گرفتی؟ یکی میگفت: بله حضرت مرحمت کردند،
فلانی تو هم گرفتی؟ گفت: آره منم یه دونه گرفتم،
حیدر قلی یه مرتبه به خودش اومد و گفت: چی گرفتید؟
گفتند مگه تو نداری؟
گفت: نه من اصلاً روحم خبر نداره!
گفتند: امام رضا(ع) برگ سبز میداد دست مردم،
گفت: چیه این برگ سبزها،
گفتند: امان نامه از آتش جهنم، ما این رو میذاریم تو کفنمون قیامت دیگه نمیسوزیم، جهنم نمیریم چون از امام رضا(ع) گرفتیم،
تا این رو گفتند دل که بشکند عرش خدا میشود، این پیرمرد یه دفعه دلش شکست با خودش گفت: امام رضا(ع) از تو توقع نداشتم، بین کور و بینا فرق بذاری، حتماً من فقیر بودم، کور بودم از قلم افتادم، به من اعتنایی نکردی!
دیدن بلند شد راه افتاد طرف مشهد، گفت: به خودش قسم تا اماننامه نگیرم سرخس نمیآم باید بگیرم،
گفتند: آقا ما شوخی کردیم ما هم نداریم!
ولی هرچه کردند آروم نمیگرفت خیال میکرد که اونها الکی میگند که این نابیناست، تو این بیابون تنها بلند نشه بره!
شیخ عباس میگه: هنوز یه ساعت نشده بود دیدند حیدر قلی داره میاد یه برگه هم دستشه؛ می خنده، گریه میکنه؛
گفتند: چی شده؟
گفت: امام رضا(ع) به منم برگ امان نامه دادن؛
گفتند: چی میگی؟ امام رضا(ع) چیه؟ اماننامه چیه؟
گفت: همین که به شما داده، منم همینطور که میرفتم اشک ریختم گفتم مگه من چی از بقیه کم داشتم؛ من که زائر همیشگی شما بودم؛ دلمو شکستی آقا؛
دیدم یکی میزنه رو شونهم میگه بیا ما زائرمون رو فراموش نمیکنیم اینم امان نامه تو؛
برگه رو ازش گرفتند دیدند نوشته:
هذا أمان من النار
زیرشم نوشته:
أنا علی بن موسی الرضا(ع)
اگر چه قبل از انقلاب بیحجابی در جامعه آزاد بود و زنان هرطوری که میخواستند در انظارعمومی ظاهر میشدند، اما زنان بیحجاب حرمت همجواری با حرممطهر را همیشه رعایت میکردند و اگر زمانی گذارشان به سمت و سوی حرم میافتاد، تا وارد خیابانهای منتهی به حرم میشدند،چادرشان را از کیف در آورده، بهسر میکردند و با سر و وضعی مرتب به سوی حرم میرفتند.
در همان ایّام، یکروزکه به زیارت رفته بودم، هنگام خروج از حرم، ناخودآگاه با زنی همراه شدم که چند قدمی از من جلوتر میرفت . آنزن از نوع چادر سر کردنش کاملا مشخص بود که جزو زنان بیحجاب است و چادر بسر کردن بلد نیست. کاملا محسوس بود که به زحمت چادر را روی سرش نگه داشته و هرازگاهی چادر از سرش سُر میخورد و روی شانهاش میافتاد و او دوباره آنرا به سر میکشید و موهایش را میپوشاند. کمی که از حرم دور شدیم، زن چادر و روسریاش را از روی سر برداشت و داخل کیفش گذاشت. از کار او بسیار ناراحت شدم . قدمهایم را به سمت او تند کردم و همینکه به کنارش رسیدم، بی آنکه نگاهم را بصورتش بیندازم ، با حالت تغیّر و اعتراض گفتم:
- خانم عزیز. حجاب تنها برای داخل حرم نیست. شما اگر به امام اعتقاد دارید و به زیارتش میآیید، باید رعایت دستورات اسلام را بکنید و در برابر نامحرم خود را بپوشانید.
برگشت و با دیدن من با حالتی شادمانه سلام کرد و گفت:
- چه خوب که شما را دیدم. داشتم دنبال یک روحانی می گشتم.
فکر کردم قصد استهزاء و تمسخر مرا دارد، با پرخاش بیشتری وی را مخاطب قرار دادم و گفتم:
- از پاسخ پرهیز میکنید؟ پرسیدم شما که به زیارت معتقد هستید، چرا حرمت مسلمانی نمیدانید؟
خنده بر روی لبهایش ماسید. سرش را پایین انداخت و با لحنی آرام گفت:
- ببخشید آقا. من مسلمان نیستم.
از شنیدن این کلام خشکم زد. تحیرم از آن رو بیشتر شد که اگر مسلمان نیست، پس در حرم امامرضا(ع) چه می کند؟
سکوتم را که دید، با همان لحن آرام ادامه داد: من مسیحی هستم حاج آقا. اما…
ه میانه حرفش دویدم و پرسیدم : پس در حرم مسلمانها چه می کنید؟
گقت: ماجرایش مفصل است. حوصله شنیدن دارید؟
با آنکه وقت روضه داشتم و باید میرفتم، اما حس کنجکاوی تحریکم میکرد که بمانم و قصه آن زن زائر مسیحی را گوش کنم.
گفتم: وقت روضه دارم. اما خیلی دوست دارم ماجرای شما را بدانم.
زن چادرش را از داخل کیفش در آورد و آنرا روی سرش انداخت تا حرمت همراهی با من را بجا آورد. پس گفت: با من همراه شوید تا در خانه همه ماجرایم را برایتان تعریف کنم.
عذر آوردم و گفتم: خیر. الآن نمیتوانم. مجلس دارم و باید بروم تا خلف وعده نشود.اگر اجازه بدهید بعدا مزاحم می شوم.
گفت: من نیز دوست دارم به خانه ما بیایید و روضهای برای پسرم بخوانید.
تحیرم از این پیشنهاد او بیشتر شد. گفتم: مگر شما به روضهخوانی اعتقاد دارید؟
لبخندی زد و گفت بعد از آن ماجرا من همیشه در ایام محرم در مجالس روضهخوانی شرکت می کنم و نذری هم می دهم.
دیگر مشتاق شده بودم که ماجرای غریب آن زن و فرزندش را بشنوم. با او قراری گذاشتم و قول دادم که بعد از مجلس روضهخوانی، به خانهاش رفته و برای او و پسرش روضه بخوانم. آدرس خانهاش را داد و من ساعتی بعد زنگ در خانه او را فشردم. مردی موقر در را برویم گشود و با لهجه ارمنی سلام و تعارف کرد. جواب سلامش را دادم و به دنبال او وارد منزل شدم. در وسط حیاط پسرکی زیبارو در حال بازی بود. مرد او را صدا کرد. پسر جلو آمد و درحالیکه با تعجب به من خیره شده بود، سلام کرد. دستی به سرش کشیدم و با مهربانی جوابش را دادم. هر سه وارد خانه شدیم. زن به احترام حضور من روسری به سر کرده و منتظر نشسته بود. تعارف کرد که بنشینم، بر مبلی نشستم. کودک و مرد هم در کنارم نشستند. زن از من خواست تا روضه بخوانم، خواندم. سخت گریست. مرد نیز. کودک اما متحیّر به من خیره شده بود و پلک نمی زد. روضهام که تمام شد، زن اشکهایش را پاک کرد و گفت:
- این پسرشفایافته امام غریب شماست.
پسر لبخندی زد و نگاهش را به من دوخت. زن ادامه داد:
- پسرم فلج بود. او را برای معالجه به نزد هر دکتری که بردیم، گفت: خوب نمیشود. باجبار او را با همان وضعیت به مدرسه فرستادیم. روزی پسرم وقتی در حیاط مدرسه با همکلاسیهایش بازی می کرد، یکی از بچهها از او پرسیده بود:
- چرا برای معالجه پایت به نزد دکتر نمی روی؟
پسرم گفته بود: رفتهام. اما همه دکترها از معالجه پایم قطع امید کردهاند.
کودک پرسیده بود: به نزد همه دکترها رفتهای؟
پسرم گفته بود : آری.
کودک پرسیده بود: پیشآقا امام رضا هم رفتهای؟
پسرم گفته بود : نه. مگر ایشان هم دکتر هست؟
پسر گفته بود: هر کس از معالجه ناامید می شود به ایشان روی می آورد و ایشان هم بیمارهای لاعلاج را شفا می دهند.
آنروز فرزندم پریشان به خانه آمد و با عصبانیت به من گفت:
- چرا مرا به نزد دکتر مسلمانها نمیبری؟
با مهربانی به او گفتم: همه آن دکترهایی که به نزدشان رفتیم که مسیحی نبودند. خیلیهاشان مسلمان بودند.
با عصبانیت بیشتری گفت: منظورم دکتر امامرضاست.
از حرف و خطابش خندهام گرفت. پرسیدم: نکند منظورت رفتن به حرم امامرضا و دخیل بستن است؟
با گریه گفت: آری، دوستانم می گویند که ایشان هر بیماری را درمان می کند و شفا میدهد.
صورت خیسش را بوسیدم و گفتم:
- شفا دست خداست،مسیح یا امامرضا و یا دیگر بزرگان واسطه این شفا هستند.
بعد برایش توضیح دادم که: همانطور که ما حضرت عیسی را داریم و ایشان به اذن خداوند بیماران را شفا می دهد، مسلمانها هم پیغمبر و امامانی دارند که کار مسیحایی میکنند اما این دکتری که تو از او حرف می زنی، دکتر ما نیست، دکتر مسلمانهاست. حالا هم که اصرار داری برایت طلب شفا کنیم، این یکشنبه ترا به کلیسا می برم و برای شفایت دعا می کنم.
پسرم نپذیرفت. دو پایش را یک پا و آن یک پا را هم در یک لنگه کفش کرد که الّا و بلّا باید وی را به نزد امامرضا ببرم. وقتی دیدم به هیچ صراطی مستقیم نیست سرش داد کشیدم و از او خواستم که به اتاقش برود و دیگر در باره این موضوع حرفی نزند. با گریه به اتاقش رفت و در را پشت سرش بست. هنوز لحظه ای نگذشته بود که سراسیمه از اتاق بیرون دوید و فریاد زد:
- مادر… مادر… دیدی آن آقا مرا هم ویزیت کرد.
با تعجب در او نگریستم و دیدم که دیگر نمی لنگد. سرش را به آغوش گرفتم و با گریه پرسیدم:
- تو ایشان را دیدی؟ بگو که به تو چه گفتند؟
گفت: همینکه به اتاقم رفتم، آقایی را دیم که نورانی بود و برتخت من نشسته بود. پرسیدم: اینجا چه می کنید؟ با لبخند گفتند: به عیادت تو آمده ام.
گفتم: شما که هستید؟
گفتند: همان دکتری که دوست داشتی ترا ویزیت کند.
بعد دستی به پایم کشیدند و گفتند: تو خوب شدی . برو و به مادرت بگو که هر کسی در خانه ما را بکوبد، ما او را ویزیت میکنیم.
زن سخنش تمام شد. سکوت کرد و آرام گریست. مرد درحالیکه اشکهایش را پاک میکرد، گفت:
- به مسیح قسم شما آقای مهربانی دارید. قدر این حرم و این بارگاه و این امام را بدانید.
من بی اختیار شروع به خواندن کردم:
- شهنشهی که نوازد ز مهر آهو را / کجا ز درگه لطفش کسی رود مایوس؟
1
من دختری جوان بودم و زیبا. اما همهیِ درد من، شغل پدرم بود.
هر زنی در کوچه و خیابان، در مترو یا اتوبوس و یا در هر مجلسی مرا میدید، اگر پسری به سن دامادی در خانه خود و یا هرکدام از خویشانش داشت، خواستگارم میشد و تنها کافی بود که آدرس خانه ما را بداند و یا به شغل پدرم آگاهی پیدا کند، آنوقت بود که میرفت و پشت سرش را نگاه نمیکرد.
من به پدرم و شغل شریفی که داشت، افتخار میکردم و بر پینههای دستش بوسه میزدم. اما مردم…؟
همیشه از خود میپرسیدم: خداوند مهربان که جلوه و زیبایی را به من ارزانی داشته، چه میشد اگر شغل دیگری برای پدرم فراهم میآورد و محل زندگی ما را چند کوچه بالاتر قرار میداد.
اما قسمت همین بود و من باید به این تقدیر تن میدادم.
شاید همین تردید و دودلی و پرسش مکرّر من بود که خدا در امتحانی را به رویم گشود تا به آنچه دارم قانع و شکرگزار باشم.
یکروز متوجه شدم که چشمانم تار میبیند. توجهی نکردم و علت را خستگی دانستم. اما این مشکل ادامه پیدا کرد و کمکم لرزش به دست و پایم افتاد و کنترل حرکت خود را از دست دادم.
پدر که همیشه از دیدن من به وجد میآمد و هر روزه خدا را به داشتن دختر زیبایی چون من شاکر بود، بیکباره شکست. با همه دستتنگی، مرا به نزد دکتر برد و در بیمارستانی بستری کرد.
تشخیص دکترها اماس بود. بیماری وحشتناکی که هر دختری از شنیدن نامش بیم دارد چه آنکه بدان مبتلا گردد.
پدر که توانایی هزینههای درمان بیماری مرا نداشت، روز بروز تکیدهتر میشد، اما سعی داشت فشاری را که بصورت مضاعف بر دوشش سنگینی میکرد را به روی نیاورد.
یک روز که خسته از کار به خانه آمد. در کنارش نشستم و از او خواستم تا مرا به مشهد ببرد تا شفای خود را در حرم امام هشتم از خدا طلب کنم.
بی هیچ حرفی پذیرفت. فردای آنروز مرخصی گرفت و ما به سمت مشهد حرکت کردیم.
وقتی دلی بشکند حرف دلِ شکسته را خدا میشنود.
من با دلی شکسته به حرم رفتم و با خدای خود به گفتگو نشستم و او جواب خواهش این دل شکسته را در همان شب اول اقامتم در مشهد و دخیلبندیام در حرم داد.
صبح که از خواب بیدار شدم هیچ لرزشی در دست و پایم نبود. نگاهم صاف و تیز همه چیز را می دید. میتوانستم بدون کمک کسی بر روی پای خود بایستم و بی کمک عصا قدم بردارم.
از این موهبت الهی که جز معجزه خداوندی نبود، سر سجده بر زمین گذاشتم و خدای خود را سپاس گفتم.
فردای آنروز که به توصیه پدر برای خداحافظی و بجای آوردن نماز شکر، عازم حرم شدیم، وسوسه یک خواهش دیگر همه وجودم را پر کرد.
با خود گفتم: به زیارت که بروم. پنجه بر ضریح امام بیندازم و با گریه از او بخواهم درد دیگرم را چاره کند.
مادر همیشه میگفت هرچه از خدا میخواهی، در دلت نیّت کن و از جدّت بخواه، تا او واسطه شفاعتت بشود و خواسته ترا از خدا طلب کند.
اندیشیدم حالا که این راه طولانی را آمدهایم و حاجت گرفتهایم، از امام بخواهم همانطور که درد نخست مرا واسطه شفا شده است، درد بزرگ دیگرم را که همچون بختکی سیاه بر زندگیام سایه انداخته و هرآن عذابم میدهد، چاره کند.
بخودم نهیب دادم: چقدر پررو هستی دختر؟ هیچ فرقی با آن گدای سمجی که پیله میشود و حرص آدمی را در میآورد، نداری. برو و خجالت بکش. نماز شکرت را بخوان و از عنایتی که خدا به وساطت این امام غریب، نصیبت کرده است، شکرگزار باش.
تردید و دودلی به جانم افتاده بود. تا رسیدن به حرم در این تشویش بودم. تا بالاخره به تصمیمی قاطع رسیدم. در گوشه ای نشستم و بر کاغذپارهای نامهای به خدا نوشتم. درد زندگی خود را در نامه گفتم و وقتی به کنار ضریح حرم رفتم، نامه را داخل ضریح انداختم.
داخل ضریح پر از پول بود و کاغذپاره من مثل وصلهای ناجور در میان اسکناسهای ریز و درشت خودنمایی میکرد.
اندیشیدم که امام چه نیازی به این پولها دارد؟ چرا مردم بجای درخواستها و نیازهایشان، پول در ضریح میاندازند؟
در راه برگشت به تهران، این سوال را از پدر پرسیدم و او با ایمان گفت: این پولها نذر آدمهای حاجتمند است که به نیت رسیدن به حاجت خویش در داخل ضریح میاندازند.
هر چند به ایمان پدر غبطه خوردم، ولی باز جواب خود را نیافتم.
2
پدر اصرار زیادی داشت که داماد بشوم. میگفت: سن مناسب دامادی برای پسران، بیست و پنجسالگی است و تو در آستانه سیسالگی قرار داری. از سی که بگذری دیگر دیر است و کسی دخترش را به پیرپسر نمیدهد.
من دختری را میخواستم که حداقل ایدهآلهای مرا داشته باشد و از شنیدن نامش و دیدن رویش دلم بلرزد.
اما تا کنون چنین کسی را ندیده و نیافته بودم. در میان اقوام و دوستان خانوادگی و همسایگان دخترهای زیادی بودند که مدام مادرم یکی را برایم نشان میکرد و از وجنات و محسناتش میگفت، ولی هیچکدام دلم را نلرزانده بودند.
تابستان بود و پدر تصمیم به سفر گرفته بود. از من خواست در این سفر همراهش باشم. بدون عذر و بهانه پذیرفتم و همراه خانواده راهی مشهد شدیم.
چند روزی در مشهد بودیم.
در آنجا هم مادر دست از سرم بر نمیداشت و به خانه هر دوست و آشنایی که میرفتیم، دختری را نشانم میداد و از کمالات او و خانوادهاش حدیث و روایت میگفت. اما هیچکدام دل مرا نلرزاندند.
من در پی لرزیدن دل از شنیدن نام یک دختر و یا دیدن او بودم و این اتفاق هنوز در زندگیام نیفتاده بود.
یکشب پدر از ما خداحافظی کرد و تنها به حرم رفت. گفت که امشب در مراسم غبارروبی ضریح دعوتی دارد. از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و من در تعجب بودم که این چه شادمانی است که در وجود اوست؟
روز بعد وقتی از حرم برگشت، مقداری خاک تبرک حرم را هدیه آورده بود.
- این تبرّک را به نیت دامادی تو آوردهام.
خطابش من بودم و برگه کاغذی که غبارمتبرّک حرم در آن پیچانده شده بود را به سمت من گرفته بود.
غبار را از پدر گرفتم و با خود اندیشیدم که با آن چه کنم؟
بیتفاوت کاغذ را در جیبم گذاشتم و در پی کار خود رفتم و آنقدر مشغول کارهایم شدم که از آن بسته یادم رفت.
بعد از مراجعت به تهران یکروزکه دست در جیبم کردم از دیدن بسته کاغذپیچی که در جیبم بود، تعجب کردم. آنرا باز کردم و تازه متوجه شدم که این همان بسته غبار متبرّک حرم امامرضا(ع) است.
خواستم برگه را ببندم و آنرا در گوشهای بگذارم. اما متوجه نوشته روی کاغذ شدم. غبارها را در ظرفی خالی کردم و کاغذ را باز کرده و مطلبی را که بر آن نوشته بود، خواندم:
- خداوندا من این نامه را به تو مینویسم و از تو طلب یاری دارم. من دختری هستم…
نامه را تا آخر خواندم. نه یکبار که چند بار. با خواندن هربارهاش دلم بیشتر لرزید.
با خود گفتم: خدایا این چه تقدیری است که برایم تدارک دیدهای؟ و این نامه را همراه با این غبار به دست من رساندهای؟
از پدر ماجرای غبار و آن تکه کاغذ را پرسیدم. گفت:
وقتی ضریح امام را غبارروبی کردیم من نیّت خوشبختی ترا کردم و از خادمی خواستم تا مقداری از غبار متبرّکه را به من بدهد. خادم نگاهی به اطراف کرد و تا چشمش به این تکه کاغذ افتاد، آنرا برداشت و مقداری از غبار را داخل آن ریخت و به من داد.
گفتم: این تکه کاغذ نیست، نامهای از دختری آرزومند است که به خدا نوشته و در ضریح انداخته و از او طلب یاری کرده است.
پدر با تعجّب نامه را گرفت و چندبار خواند و هربار سیر گریست. بعد از من خواست تا نویسنده این نامه را پیدا کنم. گفت: درنیّت من و این که این نامه به دست من رسیده سرّ و حکمتی نهفته است.
همانروز به قصد یافتن نویسنده نامه راهی آدرسی که در انتهای نامه بود رفتم. محلهای در پایین شهر.
در خانه را که زدم، دختر جوانی در را به رویم گشود. دختری باحجاب و موقّر و بسیار زیبا. با دیدن او دلم یهویی لرزید. لرزشی که سالها انتظارش را داشتم.
تکه کاغذ را نشانش دادم و پرسیدم: این دستخط شماست؟
با تحیّر به کاغذ خیره شد و گفت: این نامه دست شما چه میکند؟
- نامه؟
- بله. من این نامه را به خدا نوشتم و دردِ دل خودم را با او گفتم.
- حالا تصوّر کنید که خدا مرا فرستاد تا گوش او باشم و دردِ دل شما را بشنوم.
3
مراسم ساده برگزار شد. آنگونه که دخترم میخواست.
پدر دامادم مرا در کارخانه خود استخدام کرد و من از شغل قبلی خود استعفا دادم. ما خانهمان را هم فروختیم و با همیاری دامادم، خانهای کوچک و نزدیک به خانه پدری او خریدیم.
خدا در خوشبختی را به روی من باز کرد و من اینرا جز از عنایت خدا و شفاعت امام(ع) نمیدانستم.