موضوع: "حرف دل"

1395/10/22

  03:52:00 ب.ظ, توسط عبد المهدی  
موضوعات: حرف دل

دلنوشته ای از اعماق دل..!!

سلام آقا جان..

سلام بر شما ای مولای غریبم..

مدتی است دلم گرفته ومی خواهم با شما حرف بزنم اما مانده بودم از کجا شروع کنم و اصلا از چه بگویم؟

آقای من مدتیست وقتی قدم کجی برمی دارم و گناهی مرتکب می شوم یا گناهی از کسی می بینم صورتم درد می گیرد!!!

می دانید چرا؟؟؟

آخر شنیدهام گناه ما شیعیان سیلی است به صورت شما .. >_<

آقا مدتیست فکر می کنم نکند بیشتر از آن که به ظهورتان کمک کنم به عقب افتادنش کمک کرده ام ؟؟!

مولای من مدتیست به این فکر می کنم که چرا دیگران فکر نمی کنند؟؟!!چرا به غصه های شما،به غربتتان و …فکر نمی کنند؟؟چرا برای ظهورتان کاری نمی کنند؟؟نه شاید بهتر است بگویم نمی کنیم…

مدتیست که به تفکر هایم ،به تفکر هایمان فکر می کنم..چقدر به فکر مادیاتیم؟!چقدر تفکرات و آرزو هایمان بچه گانه و پوچ و بی ارزش است ؟!آقا جان شرم دارم که بگویم ولی شما در تفکرات  وآرزو های ما جایی ندارید.. >_<

آقا مدتیست با خودم حساب و کتاب می کنم که آیا انقدر که شما برای من دعا می کنید و به یادم هستید من هم هستم؟؟

مدتیست به حال خودم خون گریه می کنم.!!! :

وقتی حتی در نماز هم دروغ می گویم!!آنجا که به خدا می گویم تنها تو رت می پرستم و تنها از تو یاری می جویم..!!

وقتی مسلم شما را تنها گذاشته ام و باز ظهور شما را طلب می کنم..!

وقتی به مرگ فکر می کنم و به اینکه هنوز شمارا،امام زمانم را،نشناخته ام و بنا بر سخن امام علی (علیه السلام)به مرگ جاهلی خواهم مرد..

وقتی

وقتی...

آقا جان دروغ نگفته ام اگر بگویم حتی خدا هم غریب است..!حد اقل در میان آنها که من دیده ام این گونه است…

آقا بخدا دیده ام بعضی برای رفع تکلیف آنهم با بی حوصلگی و در آخر وقت نمازهایشان را می خوانند..

آقا بخدا دیده ام در نماز هایشان حواسشان به همه جا هست جز او..

آقا بخدا فقط تا جایی که به نفع دنیایشان باشد به حرف خدا عمل می کنند..

آقابخدا قرآن را،سخن ربّشان رافقط در قبرستان می خوانند..

آقا بخدا...

آقا می دانم که همه را می دانید و به خاطر تک تکش غصه که نه ،خون دل می خورید اما چه کنم دلم گرفته از خودم از مردم از همه چیز..

آقا دلم ترک گناه می خواهد..!  دلم ظهور می خواهد..!

آقاجان می دانم که تا بحال هم برایم دعا می می کردید اما به جان مادر پهلو شکسته تان بیش از پیش برایم دعا کنید..

دعا کنید به راه بیایم  وکمک کنم تا ظهورتان هرچه زود تر محقق شود…

نوشته شده توسط عبدالمهدی

1395/10/22

1395/05/03

  01:25:00 ق.ظ, توسط عبد المهدی  
موضوعات: حرف دل

ای کاش مرا عبدالمهدی می نامیدند....

مولای من!
آرزو داشتم مرا عبدالمهدی می نامیدند…

دوست داشتم از همان اول، اذان عشق شما را در گوشم زمزمه کرده بودند…

ای کاش از ابتدا مرا برای شما نذر کرده، حلقه غلامی تان را بر گوشم افکنده بودند..

کاش کامم را با نام شما بر می داشتند و حرز شما را همراهم می کردند..

مهدی جان!

دوست داشتم با نام نامی شما زبان باز می کردم…

ای کاش آن اوایل که زبان گشودم، نزدیکانم مرا به گفتن « یا مهدی » وا می داشتند!

ای کاش مهد کودکم، مهد آشنایی با شما بود…

کاشکی در کلاس اول دبستان، آموزگارم، الفبای عشق شما را برایم هجی می کرد…

و نام زیبای شما را برایم می خواند…

و آن را سرمشق دفترچه ی تکلیفم قرار می داد…

در دوره راهنمایی، هیچ کس مرا به خیمه سبز شما راه نمایی نکرد..


در کتاب جغرافی ما، صحبتی از مکان زندگی شما یعنی « ذی طوی» و « رضوی» نبود…

در کلاس تاریخ، کسی مرا با تاریخ غیبت، غربت و تنهایی شما آشنا نساخت…

در درس دینی، به ما نگفتند « باب الله » و « دیان دینه » شمائید…

دریغ که در کلاس ادبیات، آداب ادب ورزی به ساحت قدس شما را گوشزد نکردند!

افسوس که در کلاس نقاشی، چهره مهربان شما را برایم به تصویر نکشیدند!

چرا موضوع انشای ما به جای « علم بهتر است یا ثروت »،

از شما و از ظهور شما و روشهای جلب رضایت شما نبود؟!

مگر نه اینکه بی شما، نه علم خوب است و نه ثروت؟

کاش در کنار زبان بیگانه، زبان گفتگو با شما را نیز – که آشنا ترین
و دیرین ترین مونس فطرت های بشر است – به ما می آموختند!

ای کاش – وقتی برای آموختن یک زبان خارجی به زحمت می افتادم – به
من می گفتند: او تمامی زبانها و گویش ها و لهجه ها …. و حتی زبان پرندگان را می داند و می شناسد…

در زنگ شیمی – وقتی سخن از چرخش الکترونها به دور هسته ی اتم به
میان می آمد – اشارتی کافی بود تا من بفهمم تمام عالم هستی و ما سوی الله به گرد وجود شریف شما می چرخند…

ای کاش در کنار انواع و اقسام فرمولهای پیچیده ریاضی،
فیزیک و شیمی، فرمول ساده ی ارتباط با شما را نیز به من یاد می دادند..

درس فیزیک، قوانین شکست نور را به من آموخت؛

ولی نفهمیدم « نور خدا » شمائید و مقصود از « یهدی الله ِلنوِره مَن یَشاء » نور عالمگیر شماست!

از سرعت سرسام آور نور (300هزار کیلومتر در ثانیه) برایم گفتند؛

اما اشاره نکردند شعاع دید امام معصوم تا کجاست..

و نگفتند امام در یک لحظه می تواند تمام عوالم و کهکشان ها را
از نظر بگذراند و از احوال همه ی ساکنان زمین و آسمان باخبر شود…

خلاصه اقاجان:

علم آن چیزی بود که از فلان کتاب مرجع اروپایی یا فلان مجله ی آمریکایی ترجمه می شد؛

از علوم اهل بیت (ع)، دانش یقین بخش آسمانی کمتر سخن به میان می آمد!

مولای مهربانم!

پدر مهربان اهل عالم!

اینک اما در عمق ضمیر خود تورا یافته ام…

واینک دریافته ام که در این سالها زیسته ام اما زندگی نکرده ام!

چرا که هم اکنون میدانم زندگی بدون تو زندگی نیست که ان حقیقت مرگ است…!!

ای نهایت آرزوی آرزومندان!

آقای من!

میدانم که حتی در آن لحظه های پر از غفلت هم همواره برای عبد گنه کار و غافل خود دعا می کردید اما…

 

اما از شما می خواهم که از این پس.بیش از پیش برایم دعا کنید

وحال که پس از سالها غفلت دست در دستتان گذاشته ام دستم را رها نکنید……

      

 

                     (برگرفته از کتاب دوازده قرن غربت(با اندکی تغییرات))

                                          

                    (اللهم عجل لولیک الفرج)

1394/11/18

  03:47:00 ب.ظ, توسط عبد المهدی  
موضوعات: حرف دل

دلنوشته ای از اعماق دل..!!

ای روح دعا سلام مهدی جان

1170 بهار وخزان گذشت ونیامدی. سالهاست نگاهم پشت پنجره ای که متعلق به فرداست قاب گردیده وگرد وغبار هجران برآن سایه افکنده.

عمری است که برای آمدنت بی قرارم. یابن الزهرا،ببین از فراقت سخت بارانیم. ببین ثانیه ها چگونه از هجر تو بغض کرده وبه هق هق افتاده اند.

آقا جان! حیف نیست ماه شب چهارده پشت ابرهای تیره وپاره پاره پنهان بماند، حیف نیست دیده را شوق وصا ل باشد ولی فروغ دیده نباشد.

بیا وقرار دل بیقرارم شو. بیا و صداقت آینه را به زلال آبی نگاهت پیوند بزن. بیا تا سر به دامانت بگذارم وعقده های چندین ساله ام را باز کنم. تو که معنای سبز لحظه هایی بیا تو که ترنم الطاف حق تعالی بیا.بیا که از هجرت چون اسپندی بر آتشم.

یوسف فاطمه! کی طنین دلنواز انا بقیه ا… تو از کعبه مقصود ، جانها را معطر می نماید. کی کعبه ،به خود می بالد وزمین بر قامت دلربایت طواف عشق می گذارد وجان در سعی وصفای نگاه تو محرم می شود ومناسک حج وقربان را بجای می آورد. برای آمدنت تمام دلهای عشاق دنیا را به ضریح چشمهای قشنگ وعباس گونه ات گره زده ایم ودر مراسم اعتکاف شبهای فراق برای گرفتن حاجتمان دست به دعا برداشته ایم. آقا جان برای آن لحظه که سبز پوش با پرچم یالثارات الحسین در انتهای افق غباری بپا می شود وتو با ذوالفقار حیدر وسوار بر اسب سفید قصه ها می آیی لحظه ها را بدست باد می سپارم.

بگذار صادقانه بگویم که کهانسالترین آرزوی دلم آرزوی وصال توست!آرزویی که برای بدست آوردنش تمام کلافهای عمرم را به بازار معشوق فروشان برده ام وخودم را در جرگه خریداران یوسف زهرا(س) قرار داده ام.

نازنینم! تو زیبا ترین دلیل برای شبهای قدر وشب زنده داریهای منی تو ضیاعین ودلیل امّن یُجیب منی .

آقا جان! می خواهم برایت قصه بگویم . قصه سیب وگندم ومردی که سالهاست در میان مردم چشمم ایستاده،قصه خوشه خوشه انتظار وچشمانی که درو میکنند،قصه باران وسطرهایی که دلواپس پونه هاست،قصه اسب وخیال آمدن تو در باران،قصه هایی که مشق هر شب من است.

کاش می شد واژه ها را شست وانتظارراتفسیر کرد ولی افسوس…

میدانی مرز انتظار کجاست!؟آنجا که قطره اشک منتظری سدی از دلواپسی ساخته وقطره قطره انتظار را ذخیره می کند،آنجا که وجودش چون جرعه ای آب از تشنه ای رفع عطش می کند آنگاه که می فرماید اگر شیعیان ما، مرا به اندازه قطره ای آب بخواهند هر لحظه ظهور من نزدیکتر می شد.

حس می کنم نزدیکی آنقدر نزدیک که با آمدن یک نسیم تو را احساس کرد وبویید.

خوب می دانم که آخر دل سنگ وطلسم نحس قصه را می شکنی وآنگاه زمان وصل وجان نثاری می رسد.

پس بیا از پس کوچه های انتظار، بیا که شعرهایم بی قافیه مانده اند، بیا که با آمدنت گم میشود در تبسم تو بغض چندین ساله ام، بیا که غزلهایم مضمون ندارند ومثنوی عشق نا تمام است.

محبوبم! هر روز که میگذردبیشتر از قبل دلم برایت تنگ می شود. عشق تو سراسر وجودم را فرا گرفته و اگر دلم را بشکافی بر لوح آن نام تو هگ گردیده وکنون ای بهار عشق! می ترسم از خزان عمرترسم از ندیدن است بگو که تا خزان من آیا فرصت بهار دیدن است؟

یابن الزهرا!"لیت شعری أین استقرت بک النوی". کاش میدانستم که کجا وکی دلها به ظهور تو آرام خواهند گرفت.

بنفسی أنت! به جانم سوگند که تا طلوع صبح صادق به انتظارت خواهم ماند ولحظه ها را با تمام سنگینی به دوش می کشم وسکوت ثانیه ها را به ازای فریاد زمان تحمل می کنم فقط برای رسیدن به لحظه با شکوه وصا لت.

آقا جان! دروادی انتظار زمان را بنگر که چگونه از هجر تو همچون شمع ذره ذره آب می گردد. کی می آیی که قطره ها به دریا بپیوندند؟خیبر گشای فاطمه(س) کی می آیی؟

کی می آیی که کران تا بیکران دلم را برایت چراغانی کنم وچشمانم را فرش قدومت نمایم؟

بیا که بهار بی صبرانه مشتاق آمدن توست وقلبم جویبار اشکهایی که هرروز وشب برای فراق تو ریخته می شوند.

یاس سفیدم! بیا که با ظهورت آیه"والنهار اذا تجلی” تأویل گردد. بیا که چشمه سار وجودم سخت خشکیده وفریاد العطش برآورده،بیا تا از نرگس چشمانت عطری برای سجاده ام بگیرم.بیا ومرا زائر شهر قاصدکها کن،بیا…

دلم برای ورود هر عشقی غیر از عشق تو بن بست است ودیده ام جز برای فراق تو نمی بارد. بیا که هجر توآیه"ان عذابی لشدید” را تفسیر می نماید. آقا جان!بحق کوچه وچادر خاکی بیا،بیا که سید علی ماتنهاست وچاهی ندارد که غصه هایش را بااو در میان بگذارد. بیا ورأس سبز شاپرکهایی باش که در جستجوی قبر یاس سرگردان کوچه های هاشمیند.

ای پیدا ترین پنهان من! تا تو بیایی مروارید چشمانم رابرای سلامتیت صدقه می دهم وبرای آمدنت روزه سکوت می گیرم وبا جام وصال تو افطار می نمایم. نذر کرده ام که بیایی تا جان شیرین را فرش قدمها یت نمایم. پس بیا که نذر خود را ادا کنم.

ای آفتاب عمر! تا تو بیایی انتظار را قاب میکنم وبر لوح دلم می کوبم. فریاد را حبس می کنم وبه سکوت اجازه حضور می دهم. در نبود تو جام تلخ فراق را سر می کشم وسر به دوش هجران می نهم وبرای آمدنت دعا می کنم. به امید آنروز هزار وصد وهفتادمین شمع را روشن می کنیم ومنتظرت می مانیم.

به خدای کعبه می سپارمت وسبد سبد نرگس ویاس چشم براهی میکنم.

کاش می شد که خدا اجازه ظهورت می داد

کاش می شد که در این دیار غربت و میان موج غمها به سکوت سرد وسنگین رخصت خاتمه می داد

کاش می شد جمعه ما شاهد ابروی زیبای تو می شد

کاش می شد دیده نا قابل ما فرش کیسوی تو می شد

کاش می شد انتظار منتظر بپایان رسد و هوا میزبان یاس ها ونسترن ها خاک پای مهدی زهرا شود

کاش می شد…