« امام مهربان..(به مسیح قسم امام مهربانی دارید..!) |
1
من دختری جوان بودم و زیبا. اما همهیِ درد من، شغل پدرم بود.
هر زنی در کوچه و خیابان، در مترو یا اتوبوس و یا در هر مجلسی مرا میدید، اگر پسری به سن دامادی در خانه خود و یا هرکدام از خویشانش داشت، خواستگارم میشد و تنها کافی بود که آدرس خانه ما را بداند و یا به شغل پدرم آگاهی پیدا کند، آنوقت بود که میرفت و پشت سرش را نگاه نمیکرد.
من به پدرم و شغل شریفی که داشت، افتخار میکردم و بر پینههای دستش بوسه میزدم. اما مردم…؟
همیشه از خود میپرسیدم: خداوند مهربان که جلوه و زیبایی را به من ارزانی داشته، چه میشد اگر شغل دیگری برای پدرم فراهم میآورد و محل زندگی ما را چند کوچه بالاتر قرار میداد.
اما قسمت همین بود و من باید به این تقدیر تن میدادم.
شاید همین تردید و دودلی و پرسش مکرّر من بود که خدا در امتحانی را به رویم گشود تا به آنچه دارم قانع و شکرگزار باشم.
یکروز متوجه شدم که چشمانم تار میبیند. توجهی نکردم و علت را خستگی دانستم. اما این مشکل ادامه پیدا کرد و کمکم لرزش به دست و پایم افتاد و کنترل حرکت خود را از دست دادم.
پدر که همیشه از دیدن من به وجد میآمد و هر روزه خدا را به داشتن دختر زیبایی چون من شاکر بود، بیکباره شکست. با همه دستتنگی، مرا به نزد دکتر برد و در بیمارستانی بستری کرد.
تشخیص دکترها اماس بود. بیماری وحشتناکی که هر دختری از شنیدن نامش بیم دارد چه آنکه بدان مبتلا گردد.
پدر که توانایی هزینههای درمان بیماری مرا نداشت، روز بروز تکیدهتر میشد، اما سعی داشت فشاری را که بصورت مضاعف بر دوشش سنگینی میکرد را به روی نیاورد.
یک روز که خسته از کار به خانه آمد. در کنارش نشستم و از او خواستم تا مرا به مشهد ببرد تا شفای خود را در حرم امام هشتم از خدا طلب کنم.
بی هیچ حرفی پذیرفت. فردای آنروز مرخصی گرفت و ما به سمت مشهد حرکت کردیم.
وقتی دلی بشکند حرف دلِ شکسته را خدا میشنود.
من با دلی شکسته به حرم رفتم و با خدای خود به گفتگو نشستم و او جواب خواهش این دل شکسته را در همان شب اول اقامتم در مشهد و دخیلبندیام در حرم داد.
صبح که از خواب بیدار شدم هیچ لرزشی در دست و پایم نبود. نگاهم صاف و تیز همه چیز را می دید. میتوانستم بدون کمک کسی بر روی پای خود بایستم و بی کمک عصا قدم بردارم.
از این موهبت الهی که جز معجزه خداوندی نبود، سر سجده بر زمین گذاشتم و خدای خود را سپاس گفتم.
فردای آنروز که به توصیه پدر برای خداحافظی و بجای آوردن نماز شکر، عازم حرم شدیم، وسوسه یک خواهش دیگر همه وجودم را پر کرد.
با خود گفتم: به زیارت که بروم. پنجه بر ضریح امام بیندازم و با گریه از او بخواهم درد دیگرم را چاره کند.
مادر همیشه میگفت هرچه از خدا میخواهی، در دلت نیّت کن و از جدّت بخواه، تا او واسطه شفاعتت بشود و خواسته ترا از خدا طلب کند.
اندیشیدم حالا که این راه طولانی را آمدهایم و حاجت گرفتهایم، از امام بخواهم همانطور که درد نخست مرا واسطه شفا شده است، درد بزرگ دیگرم را که همچون بختکی سیاه بر زندگیام سایه انداخته و هرآن عذابم میدهد، چاره کند.
بخودم نهیب دادم: چقدر پررو هستی دختر؟ هیچ فرقی با آن گدای سمجی که پیله میشود و حرص آدمی را در میآورد، نداری. برو و خجالت بکش. نماز شکرت را بخوان و از عنایتی که خدا به وساطت این امام غریب، نصیبت کرده است، شکرگزار باش.
تردید و دودلی به جانم افتاده بود. تا رسیدن به حرم در این تشویش بودم. تا بالاخره به تصمیمی قاطع رسیدم. در گوشه ای نشستم و بر کاغذپارهای نامهای به خدا نوشتم. درد زندگی خود را در نامه گفتم و وقتی به کنار ضریح حرم رفتم، نامه را داخل ضریح انداختم.
داخل ضریح پر از پول بود و کاغذپاره من مثل وصلهای ناجور در میان اسکناسهای ریز و درشت خودنمایی میکرد.
اندیشیدم که امام چه نیازی به این پولها دارد؟ چرا مردم بجای درخواستها و نیازهایشان، پول در ضریح میاندازند؟
در راه برگشت به تهران، این سوال را از پدر پرسیدم و او با ایمان گفت: این پولها نذر آدمهای حاجتمند است که به نیت رسیدن به حاجت خویش در داخل ضریح میاندازند.
هر چند به ایمان پدر غبطه خوردم، ولی باز جواب خود را نیافتم.
2
پدر اصرار زیادی داشت که داماد بشوم. میگفت: سن مناسب دامادی برای پسران، بیست و پنجسالگی است و تو در آستانه سیسالگی قرار داری. از سی که بگذری دیگر دیر است و کسی دخترش را به پیرپسر نمیدهد.
من دختری را میخواستم که حداقل ایدهآلهای مرا داشته باشد و از شنیدن نامش و دیدن رویش دلم بلرزد.
اما تا کنون چنین کسی را ندیده و نیافته بودم. در میان اقوام و دوستان خانوادگی و همسایگان دخترهای زیادی بودند که مدام مادرم یکی را برایم نشان میکرد و از وجنات و محسناتش میگفت، ولی هیچکدام دلم را نلرزانده بودند.
تابستان بود و پدر تصمیم به سفر گرفته بود. از من خواست در این سفر همراهش باشم. بدون عذر و بهانه پذیرفتم و همراه خانواده راهی مشهد شدیم.
چند روزی در مشهد بودیم.
در آنجا هم مادر دست از سرم بر نمیداشت و به خانه هر دوست و آشنایی که میرفتیم، دختری را نشانم میداد و از کمالات او و خانوادهاش حدیث و روایت میگفت. اما هیچکدام دل مرا نلرزاندند.
من در پی لرزیدن دل از شنیدن نام یک دختر و یا دیدن او بودم و این اتفاق هنوز در زندگیام نیفتاده بود.
یکشب پدر از ما خداحافظی کرد و تنها به حرم رفت. گفت که امشب در مراسم غبارروبی ضریح دعوتی دارد. از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و من در تعجب بودم که این چه شادمانی است که در وجود اوست؟
روز بعد وقتی از حرم برگشت، مقداری خاک تبرک حرم را هدیه آورده بود.
- این تبرّک را به نیت دامادی تو آوردهام.
خطابش من بودم و برگه کاغذی که غبارمتبرّک حرم در آن پیچانده شده بود را به سمت من گرفته بود.
غبار را از پدر گرفتم و با خود اندیشیدم که با آن چه کنم؟
بیتفاوت کاغذ را در جیبم گذاشتم و در پی کار خود رفتم و آنقدر مشغول کارهایم شدم که از آن بسته یادم رفت.
بعد از مراجعت به تهران یکروزکه دست در جیبم کردم از دیدن بسته کاغذپیچی که در جیبم بود، تعجب کردم. آنرا باز کردم و تازه متوجه شدم که این همان بسته غبار متبرّک حرم امامرضا(ع) است.
خواستم برگه را ببندم و آنرا در گوشهای بگذارم. اما متوجه نوشته روی کاغذ شدم. غبارها را در ظرفی خالی کردم و کاغذ را باز کرده و مطلبی را که بر آن نوشته بود، خواندم:
- خداوندا من این نامه را به تو مینویسم و از تو طلب یاری دارم. من دختری هستم…
نامه را تا آخر خواندم. نه یکبار که چند بار. با خواندن هربارهاش دلم بیشتر لرزید.
با خود گفتم: خدایا این چه تقدیری است که برایم تدارک دیدهای؟ و این نامه را همراه با این غبار به دست من رساندهای؟
از پدر ماجرای غبار و آن تکه کاغذ را پرسیدم. گفت:
وقتی ضریح امام را غبارروبی کردیم من نیّت خوشبختی ترا کردم و از خادمی خواستم تا مقداری از غبار متبرّکه را به من بدهد. خادم نگاهی به اطراف کرد و تا چشمش به این تکه کاغذ افتاد، آنرا برداشت و مقداری از غبار را داخل آن ریخت و به من داد.
گفتم: این تکه کاغذ نیست، نامهای از دختری آرزومند است که به خدا نوشته و در ضریح انداخته و از او طلب یاری کرده است.
پدر با تعجّب نامه را گرفت و چندبار خواند و هربار سیر گریست. بعد از من خواست تا نویسنده این نامه را پیدا کنم. گفت: درنیّت من و این که این نامه به دست من رسیده سرّ و حکمتی نهفته است.
همانروز به قصد یافتن نویسنده نامه راهی آدرسی که در انتهای نامه بود رفتم. محلهای در پایین شهر.
در خانه را که زدم، دختر جوانی در را به رویم گشود. دختری باحجاب و موقّر و بسیار زیبا. با دیدن او دلم یهویی لرزید. لرزشی که سالها انتظارش را داشتم.
تکه کاغذ را نشانش دادم و پرسیدم: این دستخط شماست؟
با تحیّر به کاغذ خیره شد و گفت: این نامه دست شما چه میکند؟
- نامه؟
- بله. من این نامه را به خدا نوشتم و دردِ دل خودم را با او گفتم.
- حالا تصوّر کنید که خدا مرا فرستاد تا گوش او باشم و دردِ دل شما را بشنوم.
3
مراسم ساده برگزار شد. آنگونه که دخترم میخواست.
پدر دامادم مرا در کارخانه خود استخدام کرد و من از شغل قبلی خود استعفا دادم. ما خانهمان را هم فروختیم و با همیاری دامادم، خانهای کوچک و نزدیک به خانه پدری او خریدیم.
خدا در خوشبختی را به روی من باز کرد و من اینرا جز از عنایت خدا و شفاعت امام(ع) نمیدانستم.
فرم در حال بارگذاری ...