« شهیدانه | شهید عطری! » |
پاوه که بودیم حاج احمد صبح ها بعد از نماز مارو به ارتفاعات شهر می برد و توی برف و یخبندان باید از کوه بالا می رفتیم
حاج احمد همیشه روی پلی که کنار کوه بود با یک جعبه خرما می ایستاد و به بچه ها خسته نباشید می گفت و از اون ها پذیرایی می کرد
یک بار در حال برداشتن خرما بودم که گفتم مرسی برادر ..
گفت چی گفتی؟؟
منم فهمیدم چه اشتباهی کردم گفتم هیچی گفتم دست شما دردنکنه برادر
گفت گفتم چی گفتی؟؟
گفتم برادر گفتم ممنون
دوباره گفت نه اون اولی چی گفتی؟؟
من دیگه راه برگشت نداشتم گفتم،گفتم مرسی برادر
گفت:بخیز.
سینه خیز رفتن با اون شرایط برف و سرما و گِل واقعا کار سختی بود
اما چاره ای نبود باید اطاعت امر می کردم.
بیست متری که رفتم دیگه نتونستم ادامه بدم
روی زمین ولو شدم و گفتم نمی تونم والله نمی تونم
حاج احمد ضربه ای به من زد که نفهمیدم از کجا خوردم
ظهر دوباره همدیگرو دیدیم گفتم حاج آقا اون چه کاری بود با ما کردی؟؟ مگر من چه گفتم!!
گفت:ما یک رژیم طاغوت با فرهنگش رو از کشور بیرون کردیم .ما خودمون فرهنگ داریم ،زبان داریم شما نباید نشخوار کننده ی کلمات فرانسوی و اجابت باشید.به جای این حرف ها بگو خدا پدرتو بیامرزه.
فرم در حال بارگذاری ...